
	فریاد دلم
…
	نیستی و دلتنگ تو هستم ، با اینکه همیشه به یادتم ، باز هم در این یاد در فکر تو هستم
	نیستی و اشک است که حلقه زده در چشمانم ، یک لحظه در فکر رفتم که کاش اینک بودی در کنارم
	که آرامش بدهی به قلبم ، دلم گرفته همنفسم
	تو خودت میدانی که وقتی نباشی در کنارم ، مثل حالا آشفته و پریشانم
	در این هوایی که دلم گرفته ، کاش میشد در کنارم بودی و با حضورت آرامم میکردی
	که چگونه معجزه میشود، با وجود تو چه غوغایی میشود در دلم!
	تا که میخواهم از این عالم دلتنگی رها شوم ، انگار که میخواهم از این دنیا جدا شوم !
	مگر آنکه یک آدم سر به هوا شوم ، تا در آن لحظه بی نفس ، بی هوا شوم !
	نیستی و نبودنت خنجر است که فرو میرود در قلب بی طاقتم !
	من شاهد اینم که دلم عذاب میکشد ، طعم تلخ نبودنت در کنارم را میچشد !
	این من و این دلتنگی ها ، دلم گرفته از بی محبتی های این زمانه !
	که چرا نباید در کنار عشقم باشم ، چرا نباید در آغوش همنفسم باشم!
	و من آرام مینویسم ،بی صدا اشک میریزم ، اما درون دلم فریاد است ! فریاد !!!
	فریادی که تنها قلب تو میشوند از اعماق احساساتمان ، دردی که تنها قلب ما میکشد از فاصله بینمان!
	میترسم تا بخواهد شکسته شود فاصله بینمان ، شیشه عمرمان نیز بشکند ، و آخر سر میماند حسرت و به جا میماند همان صدای فریاد !
- ۰ نظر
- ۲۳ تیر ۹۲ ، ۱۷:۴۱
